
داستان کوتاه – کلاس اولی که بودم…
نویسنده : نرگس صرافیان طوفان
کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچههای کلاسمان دوست شدم و کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم.
روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود، یک هواپیمای آبی و قرمز پلاستیکی.
آن روز حالم خوب بود و کلی ذوق داشتم که آن را به خانه ببرم و با آن بازی کنم.
به خانه که رسیدم، از کیفم بیرونش آوردم و با افتخار، به همه نشانش دادم،
آنقدر این هدیه برایم جذاب و خواستنی بود که مدام نگران بودم خراب شود و از ترسِ خراب شدنش آن رابه مادرم دادم تا بالای طاقچه بگذارد و خیالم راحت باشد.
فردایش که به مدرسه رفتم دوستم آمد جلو، سرش را پایین انداخت و گفت «مادرم گفته هواپیما را بیاور، لطفا هدیه ام را پس بده»
یادم نمی رود که چقدر بغضم گرفته بود،
من حتی با آن بازی هم نکرده بودم! ولی سنم به این حرف ها قد نمیداد که بگویم هدیه را که پس نمیگیرند!
فردا هواپیما را به او برگرداندم اما وقتی دیدم آن را برد و به دوستِ جدیدش هدیه داد بغضی که از روز قبل نگه داشته بودم ترکید.
همان روز فهمیدم که آدمها زود عوض میشوند، که نمیشود روی آدمها و حرفهایشان حساب کرد.
از آن روز، تا جایی که میشد از کسی هدیهای نپذیرفتم، از کسی چیزی نخواستم و اجازه ندادم که کسی دلخوشیام را بسازد.
من شادیهایم را منوط به بودنِ آدمها نکردم؛ چون دوست نداشتم وابسته و دلخوش که شدم؛ دلخوشیام را از من بگیرند یا برای رفتنشان، بهانه و دروغ به هم ببافند.
اجازه نمیدهم آدمهای بلاتکلیف، وارد زندگیام شوند، چون میدانم دلخوش به بودنشان که شدم، میروند.
آدمها را قبل از اینکه دروغ بگویند، کنار میگذارم و قبل از اینکه بروند، میروم.
من دلخوشیهایم را روی مدار خودباوریام تنظیم کردهام و با خودم عهد کردهام چیزهایی را که میخواهم، خودم به دست بیاورم، حتی اگر بهای رسیدن به آنها سنگین باشد.
به سالهای کودکیتان برگردید، اتفاقاتی که یادتان مانده همهشان درسهای بزرگی دارد.
شما حواستان نیست که همان اتفاقات مهمِ دیروز، چقدر روی مسیر و شخصیت امروزتان تاثیر داشته.
هیچ خاطرهای بیحکمت نیست!
کمی عمیق تر خاطراتتان را مرور کنید.