داستانهای آموزنده

لطفا به این محصول (یامطلب ) رای دهید

داستان کوتاه(اعتماد)

وقتی عدم اعتماد شروع شود صمیمیت از بین می رود.

تلفن زنگ زد و خانم تلفنچی گوشی را برداشت و گفت: “واحد خدمات عمومی، بفرمائید. ”
شخصی که تلفن کرده بود ساکت باقی ماند.(ادامه داستان….)

داستان کوتاه(راز  رابطه خوب با همسر)

وقتی انگشت اشاره به سمت دیگران می گیرید،سه انگشت دیگر به سمت خودتان است

مردی به پدر همسرش گفت دیگران شما را بخاطر زندگی زناشوئی موفقی که دارید تحسین می کنند، ممکن است راز این موفقیت را به من بگوئید(اذامه داستان….)

کلاس اولی که بودم.. 

نویسنده : نرگس صرافیان طوفان

کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه‌های کلاسمان دوست شدم و کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم.
روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود، یک هواپیمای آبی و قرمز پلاستیکی.(ادامه داستان…)

اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم …..

– حسین حائریان

اولین باری که تو زندگیم چیزی رو جا گذاشتم هنوز یادمه.

آخرای زمستون بود ولی هوا می گفت بهار شده.

یه شال گردن مشکی داشتم که مادر بزرگم واسم بافته بود. (ادامه داستان….)

نون بیار , کباب ببر

 

بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی.

بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟ (اذامه داستان….)

کلاس اولی که بودم.. 

نویسنده : نرگس صرافیان طوفان

کلاس اولی که بودم یک روز بایکی از بچه‌های کلاسمان دوست شدم و کلی باهم توی حیاط مدرسه بازی کردیم.
روز بعدش از خانه شان برایم هدیه آورده بود، یک هواپیمای آبی و قرمز پلاستیکی.(ادامه داستان…)